قرار بود الان کجا باشم ؟
مگه قرار نبود سر قولم باشم ؟ قرار نبود میترا شاد و سرزنده زرد قناری پوش باشم ؟ هوم ؟ تولد پارسالمو یادته ؟ قول دادم بیشتر تو دسر درست کردن غرق بشم و با آهنگای اسپانیایی بیشتر خو بگیرم ولی چرا همه اینا داره با فعل "بود" بیان میشه ؟
من حتی میخواستم تنهایی مامان بابا رو پر کنم میخواستم خوشحالتر وخندون ترشون کنم ، مگه نه ؟ مگه قرار نبود من پر کنم جای خالی خواهرا و برادرمو که نیستن خیلی ولی حالا چی ؟ من هیچ جای دنیا ندیدم که بی میلی و چشمای قرمز یه بچه مادر پدری رو از تنهایی در بیاره یا حتی خوشحالشون کنه . من میخواستم به همه ثابت کنم زندگی با خنده معنا داره . این بود اون ثابت کردن ؟ که یه هفته بکشم کنار خودمو و در جواب همشون بگم من فقط یکم وقت میخوام ؟ بگم حالم خوب نیست ؟ دروغ ؟ من فقط حالم خوب نبود و به یه ذره وقت احتیاج داشتم ؟ قرار بود وقتی باهاشون خندیدم تو این چند روز حالم از خودم نبودن بهم بخوره ؟ گیجم پسرم . گیجترینم
میدونم هیچ پدر و مادری نیست که حال بچشو نفهمه ولی خوشحالم که مادر و پدری دارم که بهانه های الکیم قبول میکنن و به روم نمیارن .
اینا رو میگم که بگم مامانت چقدر ضعیفه ، نه اینکه بخوام ناامیدت کنم از خودم ها ، نه برعکس میخوام امیدوارترت کنم این به زبون آوردن بقول سانی حتی یه نقطه قوت میتونه باشه .
همیشه آدما خوشبختترین نیستن یه موقعهاییم عمر اون "ترین"تموم میشه .
اشتراک گذاری در تلگرام
نه اینکه بگویم مهمان بد است ، نه بقول باباجان مهمان حبیب خداست و چشم ما ، نه فقط میگویم نمیشود حبیب جانِ خدا وقتی ما حالمان خوب است و هی احساس آن میترای سرزنده ی زرد قناری پوش را داریم پیدایش شود ؟ درست همان لحظه ای که آهنگ ترکی را پلیِ کرده و بی هیچ فکری با یک لبخند گشاد در حال بپر بپریم ؟
که بعد مثلاً بجای اینکه اشک هایمان را -همین حساسیت فصلی و اینجور چیزها-جلویش پاک کنیم ، دستش را بگیریم و بچرخیم و بخندیم و بخندیم
و فقط از حال خوش دنیا همین حالی مان باشد که ما خالی هستیم و پر از حس خوب و حال خوب ، پر از میترا و فلان وبهمان با لاک قرمز :) پر از میترایی که جانش برای فیلم دیدن و حتی غیبت کردن با مهمان عزیز ، در میرود
که ما خوبیم و اصلاً هم ملالی نیست
جز بی خبری
جز دلتنگی
جز حساسیت فصلی
جز کوتاهی دستمان از آسمان .
اشتراک گذاری در تلگرام
و ما اگر برای دل خودمان کاری میکردیم شاید اینجا نبودیم و این نقطه و حتی شاید آن نقطه کوری که همین الآن فکرش تند و سریع مثل جدول کشی های دو رنگی که با حرکت ماشین ، یک رنگ تازه میشوند ، رد میشود هم نبود .
نه اینکه بگویم همیشه و بالعکس گاهی - و فقط گاهی - اگر به خودمان راستش را بگوییم دلمان خواسته شبیه بقیه باشیم و مثلاً از آن چیزهایی که دیگران میگویند خوب است وفلان استفاده کنیم و حتی شاید ته دلمان هم غنج برود و کمی هم حسودی کنیم به تمثیل خوش سلیقگی شان !
مثلاً شاید دلمان از این بوت های تازه مد شده گوگولی ببیند و هوس هم بکند اتفاقاً . راستش نه اینکه بخواهم اینها را بگویم که تهش بشود حرف تکراری که همه میزنند " ما برای آدمهای اطرافمان زندگی می کنیم !" خب اینکه هی شعار بدهیم نه برای دلتان کار کنید و این حرفا خب شاید اصلاً آرمان های خیلی از آدمها از این زندگی فعلی متفاوت باشد و اساس تغییرش هم از پایه ست و تقریباً ناممکن !
حرف من این است که شاید سلیقه ما ناخوآگاه و شاید حتی خودآگاه اینگونه شکل گرفته ، اینگونه که همه حجاب میکنند حجاب کنیم ، هر طور بقیه خوش می گذرانند خوش بگذرانیم ، از آن غذا خوش آب و رنگی که میگوند بخوریم و غیره و غیره . اما شما بیا این وسط حتی برای یکبار خلاف اینها عمل کن . خلاف همیشگی ها و معمول ها اصلاً اگر ترس شنیدن دیوانه خطاب شدن دارید یکبار در دلت امتحانش کن . بحث اینجاست که شاید بعد تر ها همین بشود حسرت اینکه میتوانی در آینده یک لبخند با قدرت جذب براده های شادی را در تمام وجودت داشته باشی و بالعکس یک لبخند با قدرت دفع همه شادی ها را تنها و تنها دست خودِ تو ست !
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت